ستاره هاي شش پر

مجيد حلاجي
majidhallaji@yahoo.com

خانم منشي با خط بسيار زيبا جلو شماره بيست نوشت: اسدا... حسيني . و آرام و مودب به پسر جوان گفت :" دكتر تازه اومده. شما حدود ساعت هشت نوبتتون مي شه." پسر نگاهي به ساعتش انداخت و زير لب گفت:" چاهار..." و در حاليكه سرش پايين بود و فقط دست هاي ظريف و كشيده دختر را مي ديد بلندتر ادامه داد: " متشكرم . منتظر مي مونم." و در مغزش گذشت كه يك دانشجو در شهر غريب كجا را دارد كه برود . دختر لبخند زد. پسر سرش را پايين انداخت و در همان حال چرخيد و به طرف رديف صندلي ها رفت. سالن انتظار ظرفيت حدود سي نفر را داشت و اين به اسد قوت قلب مي داد كه در اين شهر غريب از بين اين همه چشم پزشك ، در انتخابش اشتباه نكرده است. دانشجوي ادبيات فارسي بود. ترم اول. معمولا پيراهن سفيد مي پوشيد كه مي انداخت روي شلوار خاكستري اش. صورتش را هيچوقت تيغ نزده بود. اين را به هم اتاقي اش گفته بود و اضافه كرده بود هيچ وقت هم اين كار را نخواهد كرد. هم اتاقي اش گفته بود:" لاغري صورتتو مخفي مي كنه ." عينكي بود و حالا احساس مي كرد بينايي اش كم شده است. حتي با عينك هم خوب نمي ديد. احتمال مي داد به خاطر شب بيداري هاي قبل از كنكور باشد. از بين تابلوهاي نئوني گوناگون ، نام دكتر هاروني و جلوه تابلو جشمش را گرفته بود.
وقتي وارد سالن انتظار شده بود فقط پنج نفر نشسته بودند كه به نظر مي رسيد سه نفر از آنها همراه باشند نه مريض. دو زن در دو طرف پيرمردي كه چشم بندي مثل كلاه بوقي روي چشمش بود. و زن و شوهري كه معلوم نبود كدامشان نوبت گرفته اند. زن عينكي بود و هر چند وقت يكبار انگشت اشاره اش را وسط عينكش مي گذاشت و آرام به طرف بالا هل مي داد. تنها احتمال در مورد مرد اين بود كه گرفتار وسواس هاي زنش در مورد بينايي شده باشد. چون در صورت مشكل داشتن تنهايي مي آمد نه با زنش! مردها دوست دارند مسائلشان را تنهايي حل كنند.
نگاهي به ساعتش انداخت . ده دقيقه از چهار گذشته بود و با حساب اينكه ظرف چهار ساعت ، بيست مريض توسط دكتر ديده شود، احتمال داد ديگر وقتش است كه مريض اول از مطب بيرون بيايد. با صداي زنگ تلفن روي ميز منشي نگاهش به آن سمت چرخيد. دختر شاخك آويزان مويش را با يك انگشت به آرامي از روي چشمش دور كرد و در آن حال سرش را نرم به طرف چپ چرخاند. نگاه پسر و دختر به هم برخورد كرد . اسد نگاهش را لغزاند و روي قابي كه روي ديوار مقابلش نصب شده بود ، ايستاند . صورت مردي با موهاي طلايي و چشمان سبز كه پشت شيشه عينك مي درخشيد. فهميد عينك هم به خارجي ها مي آيد نه به او كه سر دو روز چشمش گود افتاد. لُپ مرد توي قاب پر گوشت و صاف بود. مرد لبخند مي زد . منشي هم به او لبخند زده بود . صورت او هم صاف و كشيده بود. لپ هاي دختر هم به قرمزي مي زد . آب و هوا موثر است. فكر كرد اگر او هم مدتي در اين شهر بماند وضعيت صورتش به گونه اي ديگر خواهد شد.
ماندن در شهر. شايد سرنوشت اين بود كه او دانشگاه قبول شود و پايش به اينجا برسد. لزومي نمي ديد مثل سه برادر ديگرش در روستا بماند تا از ميان گرد و خاك و سنگ، سبزي بروياند. چشم مرد توي قاب سبز بود. چشم دختر... . سرش را به طرف ميز منشي چرخاند. گوشي تلفن در دستش بود و لبخند زنان صحبت مي كرد. مثل اينكه از روي كتابي كه روي ميزش بود چيزي مي خواند. صدايش خيلي آرام بود. درِ گوشي . اسد سعي كرد رنگ چشم دختر را تشخيص بدهد . چشم هايش را كمي تنگ كرد شايد بهتر ببيند. اما اين چشم هاي گذر كرده از كانال تاريك كنكور ديگر سوي گذشته را نداشت. دختر سرش را از روي كتاب برداشت. دست چپش را روي لبه ميز گذاشت و با فشار ِ آن ، كمرش را به پشتي صندلي چرخدارش چسباند. چشمش را به سقف دوخت و خنده نرم و مليحي كرد كه رديف دندان هاي سفيدش را نمايان ساخت . وقتي سرش را به جلو برگرداند هنوز مي خنديد. حتي وقتي نگاهش با نگاه اسد برخورد كرد باز هم مي خنديد. اينبار اسد سرش را برنگرداند. مي خواست رنگ چشم دختر را تشخيص دهد. دختر لبخند مي زد و به او نگاه مي كرد. مطمئناَ رنگ چشمش سبز نبود. قهوهاي ، ميشي يا شايد سياه بود. خال گوشه چپ لبش اما سياه بود. از آنجا كه حس شاعرانه اي داشت با خودش انديشيد اين بهترين تركيبي است كه يك صورت مي تواند داشته باشد.
وقتي چند مراجعه كننده جلوي ميز منشي ايستادندو شعاع ديد او را قطع كردند ، افكار گوناگون به مغزش هجوم بردند. آينده، شغل، مسكن، رسيدن به خوشبختي و مادر پيرش كه مي گفت:" زن خوب، مرد را به همه چيز مي رساند." با خودش گفت :" زن خوب! زن خوب چه شكليه؟ شكل اين دختر؟ يا شكل رقيه دختر عمو، كه مي گن عقدمون تو آسمونا بسته شده؟ ". چين به ابرويش افتاد . به نظرش رقيه اصلا شكل همسر آدم را نداشت. شكل سميه ، خواهرش بود. اصلا چرا دور برويم. مثل اين بود كه خود اسد را توي مقنعه و چادر بپوشانند و ريش و پشمش را اصلاح كنند. كمرش را به پشتي صندلي چسباند تا بهتر نفس بكشد. مطمئن شده بود كه به اين دختر بيشتر مي آيد گمشده اش باشد. آن گمشده اي كه در شعرهايش وصفش مي كرد و آرزوي ديدارش را داشت. " يعني اين دختر روياهامه؟ خدايا چه سرنوشتي ! كنكور، اينجا، چشم پزشكي، دختر رويا"
اطمينانش زماني بيشتر شد كه فهميد كتاب روي ميز دختر، هشت كتاب سهراب سپهري است. " يعني اهل شعره. يعني حرف دل را مي فهمه. يعني گيرم كه در روستا به دنيا آمده باشم." از كيف چرمي قهوه اي اش كاغذ و خودكار درآورد. ديگر نه به ساعت نگاه مي كرد نه به جمعيت حاضر در سالن انتظار. و نه به اين كه شماره چند بايد برود پيش دكتر. دوست داشت زمان مي ايستاد . اصلا نوبتش نمي شد . كاش جاي شماره بيست ، شماره سي بود يا بيشتر. تا آخرين نفر. آخر شب. آن زمان كه آدم ها بيشتر احساس تنهايي مي كنند. آن زمان كه دو دلداده مي توانند در توده غليظ شب در گوش هم زمزمه كنند. شعر بخوانند. سكوت كنند. همديگر را نگاه كنند. و هيچ كس آنها را نگاه نكند. نبيند.
روي اين كاغذ سفيد چه مي توانست بنويسد . زندگي اش را؟ علائق اش را ؟ يك تصوير يا يك شعر؟ نمي دانست. اصلا از كجا معلوم كه دختر عصباني نشود ؟ از كجا معلوم كه او حاظر باشد... . نه! اگر او دختر روياهايش است بدون شك قبول خواهد كرد. اگر سرنوشتش اين است حتي كاغذ سفيد هم مي تواند. بالاخره دختر هم لابد به آينده اش فكر كرده است . به مرد زندگي اش . به مرد روياهايش. اگر سرنوشت، هر دوي آنها را ، اينجا، در اين چشم پزشكي به هم رسانده ؛ ديگر مسئله حل شده است. ديگر هيچ عاملي نمي تواند آنها را از هم جدا كند.
اسد به روي كيفش خم شد و قطره گرد عرق ، گودي پشتش را غلط زد. كاغذ سفيد را پاكت كرد و درون آن دو ورق كاغذِ سبزِ يادداشت گذاشت. بدون آنكه روي آنها چيزي بنويسد يا چيزي بكشد. قلب پاك دو جوان. به رنگ سبز. سبزي كاغذها از روي پاكت پيدا بود. اسد بي تابي اش را نمي توانست پنهان كند . نمي توانست روي صندلي بنشيند. قفس سينه اش براي قلبش خيلي تنگ بود. سرش گيج مي رفت و دهانش خشك شده بود . بايد راه مي رفت تا اضطرابش كم مي شد. چند بار طول سالن را قدم زد . خون به صورتش دويده بود. داغ بود. گُر گرفته بود. مدام به ساعتش نگاه مي كرد و از ساعت و زمان شايد توقف را مي خواست . شايد هم حركت سريع تر. تا هر چه مي خواهد پيش بيايد ، بيايد. آنچه قسمت و سرنوشت است ، بشود... . " شما آقاي حسيني بوديد؟" اين صداي دختر بود. اسد خشكش زد. صورتش مثل گچ ، سفيد شد. زبانش آجر شد. به زحمت گفت:" بله" و پاهايش آرام او را به طرف ميز منشي كشاند. دختر با آن لبخند زيبايش گفت:" معلومه خيلي عجله دارين. ولي متاسفانه نفر پنجم تازه وارد مطب شده و شما بيستم هستيد." و با نوكِ خودكار به شماره بيست و نام اسدا... حسيني اشاره كرد. نگاه اسد ميان تار موهاي خرمايي دختر ، كه از روسري بيرون زده بود، تار شد . نيرويش را در دستش جمع كرد و پاكت سفيد ، حاوي دو برگ سبز را روي دفتر منشي گذاشت . دختر با سرعت و مهارت پاكت را به طرف كشو ميزش هل داد . كشو را بست . روي صندلي جابجا شد و كنار شماره بيست، يك ستاره شش پر كشيد. سرش را بلند كرد و لبخند زد. اسد براي اولين بار لبخند دختر را جواب داد. اين يك شروع تازه بود. نشانه دار شدن. از ميان هزاران هزار درخت جنگل، روي يكي از تنه ها قلب كشيدن . از ميان كرور كرور ستاره ، يكي را ستاره خود دانستن . از ميان مليون ها انسان ، يكي را نشانه دار كردن . وقتي چرخ زندگي به خوبي بچرخد دليلي ندارد آدم از زمانه گلايه كند . هنوز اسد روي صندلي اش ننشسته بود كه نفر پنجم از مطب بيرون آمد و خانم منشي گفت: " آقاي حسيني ! نوبت شماست" اين هم نشانه بعدي . شوقش را نمي توانست پنهان كند. به سرعت بلند شد. به طرف دختر رفت. انگار سال ها او را مي شناخت. صورتش، صدايش، لبخندش . بسيار دوستانه گفت: " كيفم اينجا باشه" . كيفش را گوشه ميز گذاشت و وارد مطب شد. وقتي از مطب بيرون آمد از اينكه شيشه عينكش قطورتر مي شد اصلا نگران نبود. خنده اش گرفته بود. حتما دختر به عينكِ ته استكاني اش مي خنديد. دختر داشت با مردي صحبت مي كرد و دفتر نوبت را نشانش مي داد . اسد فكر كرد شايد لازم نباشد زنش به منشي گري ادامه دهد. خودش كار مي كرد. هر جا كه بشود. مهم نبود. وقتي به پشت سر مرد رسيد ديد كه مرد از جيب كتش دستمال كاغذي تاشده اي را درآورد و روي دفتر منشي گذاشت. دختر با همان سرعت و مهارت دستمال را به طرف كشو ميزش هل داد و لحظه افتادن، اسد برق هزاري هاي سبز لاي آن را ديد. دختر سرش را پايين انداخته بود. نگاه اسد از ميان تارهاي موي دختر سُر خورد و روي ستاره شش پري نشست كه كنار اسمي ديگر نقش مي بست. رويش را برگرداند. بغضش را خورد. لبش را گزيد. لبخند مرد چشم سبز توي قاب را پس زد. خالي شد. بيهوده شد. دستش پي دست آويزي گشت. فهميد چيز بزرگي را گم كرده است. دستش از همه چيز خالي بود. صداي دخترانه اي از پشت سر گفت:" كيفتان. آقا" .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31932< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي